هبوط

در بهشت عدن بودیم...خبطی سر زد و هبوطی...

هبوط

در بهشت عدن بودیم...خبطی سر زد و هبوطی...

چه شد که به اینجا رسیدیم؟

تصویر چشمانتان را سیاه می کنم از سیاهی پلک های بر هم انگاشته...

صبر کنید...

عجولی نکنید...

حال باز کنید....

ببینید....

چه می بینید...؟

هیچ؟؟؟...شاید اگر کمی دقت کنید ریشه ای را در عمق تاریخ از خود و از رنج پدران ببینید.پدرانی که تلاش کردند تا ما را از غار نشینی تا مزرعه داری و تا روستاداری و شهر نشینی و تا بزرگترین پیشرفت ها  و تکنولوژی ها برسانند.امروز ما بر اوج ایستادیم...

ایا واقعا ما امروز بر اوج ایستادیم.؟ایا اوج ما این بود.؟

باز چشمانم را باز می کنم و می شمارم...تا ده...باز می کنم...تصویری در برابر دیدگان قاب می شود...

در این تصویر انسان ها در میان مار بر سر لحافی به نام مذهب،به جان هم اند و می کشند و مثله می کنند...

در این تصویر بشار در سوریه می کشد...می دانید چگونه؟نه...باز چشمانم را می بندم...

در این تصویر انسان ها چشمانی اکنده از نفرت دارند...

در این تصویر هیچ نقطه ای نیست که کمی بر تکیه گاهش دیدگان را راحت دهم...

چشمانم را می بندم...ای کاش می شد با چشمان بسته تصویر دید...می شود؟کاش می شد چشمانت را برهم بگذاری و اسوده بگذرانی...کاش...

این روزها زندگی رنج است و دگر هیچ....

پدران ممنون از این که این اوج را هدیه دادید بر ورثه ی امروزین خود...ممنون...

شروع دفتر

باز هم شروع دفتری نو و نمی دانم شاید ادامه دار.....

این روزها خیلی تنها هستم...بسی غصه در دل دارم و به رو نیاوردم.

روزگاری بود که نغمه ی سه تار لطفی و دودی در قاب درگاهی که کوهی را تصویر کرده بود،با همدمی بس شیرین سخن،دل از دلمان می برد و نخوت و خستگی از تن می گرفت.اما ان دوست هم به طلبی به بیابان سر سپرد و ما  و تنهایی و ناله و فغان دل را به هم انداخت و رفت...گه گداری صدایش را میشنوم..

این روزها پر از احساسم...پر از واژه ام...شاید یک سال بیش می گذرد که از قلم دور بودم و با نوشتن نه سری بوده و نه سری..در متروی میرداماد بودم که دوباره سرشار شدم و با تکه کاغذی که ویزیت دکتر بود،شروع کردم و چند خطی را نوشتم...از اه دلم...

من که از گوشه ی این خیابان ها می گذشتم و کاری به کسی نداشتم...

منی که در ارزوی درک نیچه و هایدگر و ملکیان و صفایی بودم...

منی که ارزوی فردایی را در پشت تریبون ها و در قاب تخته سیاه ها داشتم...

چه شده که این روزها دلم می جوشد و چشمم نمی بیند و فکرم قفل شده و حتی نوازش پریان هم جوابم نمی گوید و حتی شبها از یقظه ی سبکم به هراس می پرم..؟؟

با همین چند خط تا امروز صفحاتی را سیاه کردم و در دلم می گویم شاید از پس این کاوشی جوابی باشد....

دیگر هیچ...