تصویر چشمانتان را سیاه می کنم از سیاهی پلک های بر هم انگاشته...
صبر کنید...
عجولی نکنید...
حال باز کنید....
ببینید....
چه می بینید...؟
هیچ؟؟؟...شاید اگر کمی دقت کنید ریشه ای را در عمق تاریخ از خود و از رنج پدران ببینید.پدرانی که تلاش کردند تا ما را از غار نشینی تا مزرعه داری و تا روستاداری و شهر نشینی و تا بزرگترین پیشرفت ها و تکنولوژی ها برسانند.امروز ما بر اوج ایستادیم...
ایا واقعا ما امروز بر اوج ایستادیم.؟ایا اوج ما این بود.؟
باز چشمانم را باز می کنم و می شمارم...تا ده...باز می کنم...تصویری در برابر دیدگان قاب می شود...
در این تصویر انسان ها در میان مار بر سر لحافی به نام مذهب،به جان هم اند و می کشند و مثله می کنند...
در این تصویر بشار در سوریه می کشد...می دانید چگونه؟نه...باز چشمانم را می بندم...
در این تصویر انسان ها چشمانی اکنده از نفرت دارند...
در این تصویر هیچ نقطه ای نیست که کمی بر تکیه گاهش دیدگان را راحت دهم...
چشمانم را می بندم...ای کاش می شد با چشمان بسته تصویر دید...می شود؟کاش می شد چشمانت را برهم بگذاری و اسوده بگذرانی...کاش...
این روزها زندگی رنج است و دگر هیچ....
پدران ممنون از این که این اوج را هدیه دادید بر ورثه ی امروزین خود...ممنون...
ما که از اقوام کردیم!(لطفا فقط kordبخوانید) و به فرموده ی جانان: اکراد طوایفی از اجنه هستند، پس:
اجداد و پدران بنده نقشی در سیه روزی امروزی ندارند!
جدوآباد مارا معاف بفرمایید هنگامیکه از زندگی عصبی میشوید
ما هیچ قصد جسارت نداریم...
وقتی تو ذهنت التماس میکنی
یه بار دیگه احساس ناب دوست داشتن سراغت بیاد
بیاد
بیاد